یا
،
یا
،
،
یا
،
،
،
،،
،
،
،، ، ،
دوستم میگف که تو سرشار از احساسات متمایزی ولی اینو به همه نشون نمیدی
چرا چیزی که تو وجودت هست و سرکوب میکنی ؟
ولی خب:))) نمیدونستم واقعا چی بگم
از خجالت نمیتونم یا از شرم و حیا ولی هرچی هست شایدم دوست ندارم.
مثل اون روز ک مسئول مون برگشت بهم گف تو خیلی دختر آرومیهستی و من فقط لبخند زدم.
اینکه آدمای بیرونم هرکدوم منو یه طور میببینن جالبه برام!
شخصیت ام مثل پازلی شده، که هرکس یه بخشی دستش گرفته و از چینش تمام اون پازلها شخصیت کلی من به دست میاد
ضعف و قوتهایی که نمیدونم.
مثلا فکر نمیکردم زیادم خوش سر زبون باشم .. فکر میکردم همون بچه آرومه ام .
ولی وقتی تو کافه اون خانم مو بلوند که قرار بود هفته بعد از ایران برای همیشه بره نشست رو به روم و گف تو چقدر خوب حرف میزنی بچه .. حض میکنم از هم صحبتی باهات
باعث شد پروانههای قلبم روشن بشه :)
و چقدر دلم براش تنگ شده.
من تعامل با آدما خیلی دوست دارم . نقاط قوت و ضعف ام شاید مثل یه پتک اما به هرحال میریزن سرم
شاید این وسط یه جا دلت بگیره، اما خب جهان پر رنجه !
نمیشه یه گوشه نشست و نظاره شلوغی شد فقط.
یکی از درسا بود که خوب خیلی وقت بود سمتش نرفته بودم..
ی گارد خاصی نسبت بهش داشتم نه اینکه ساده بگیرمش اما میگفتم عجیب و غریبم نیست وقتی رفتم تو دلش دیدم مثل اینکه حتی خیلی پیچیده تر از اونیه که فکرشو میکردم انگاری فکر میکردم میشناسمش! وگرنه خیلی غریبه برام
یه سری آدمای زندگیم همینن..فک میکنیم شناختشون اسونه!
اما وقتی انس میگیری میبینی چقدر با وجود نزدیکی بهشون غریبی و چ قدر دنیاتون متفاوته..
حتی تجربه یه کار..یه ریسک..
از دور یه مدل دیگس.. میدونید حرفم چیه؟
غرق آدمای دورِ و فاصله دار نشید
نگید نه این اون جور ک فکر میکنمه! حقیقت اینه خیلی وقتا اتفاقا اون جور که فکر میکنیم نیست..
محور دنیاتون نشه براساس نظر بقیه راجع ب ادمای دورتون..
یعنی اگ فلانی گف این خوبه یا بده تا خودت ب شناخت نرسیدی خیلی نزدیک نشو..
گمانه زنی باید ریخت دور.. آدما نسبت به سطح فکر خودشون راجع به افراد نظر میدن..
از سرِ تنهایی وابسته به کسی نشید چه هم جنس باشه و چه غیر هم جنس..
کاش همیشه اینو آویزه گوشم کنم💜 آویزه گوشتون کنید💛
#ش
پ.ن: حالا جدا از اینا با اون درسه چ کنم کلی استرس گرفتم سرش:/ همش تو ذهنم میاد دیر شروع کردی میفتی:(
پ.ن: خداروشکر صحرا حالش خیلیی بهتره (:
یه شب بهم خیلی یوهویی گفت دلش گرفته و میخواد یه سری حرفا که ته دلش سنگینی میکنه بگه بهم..
حال روحیم اون شب چندان خوب نبود اما خب صحرا همیشه برام فرق داشت
اسم اصلیش چیز دیگس اما همیشه تو خلوتمون صحرا صداش میکنم:)))
اما بعد حرفاش حس کردم کاشکی بهونه میاوردم و نمیشنیدم چون منم همراه باهاش شکستم ..
برام گفت از اون شبی که ناخوداگاه تو گوشی مادرش پیامی مرد غریبه میبینه..
و متوجه میشه مادرش ب صورت مجازی بای مرد متاهل که نسبتا کهن سنه!!!! در ارتباطه.. گف ک پرخاشگر شده با مادرش و نمیتونه وضعیت رو تحمل کنه..
فهمیده بود ک مادرش با اون مردی روز از ماه رو قرار گذاشتن ب یاد هم گل بخرن و کیک درست کنن!!!!!!
صحرا برام نوشت و گفت که از گل هم متنفره! از کیک و همه چی..
میگف مادرم مدام سرش تو گوشیه و از اینستا تا همه چی رو رمز بندی کرده:(
حالم خیلی بهم ریخت..
صحرا تویی خانواده ظاهر سنتی بزرگ شده اما ب واسطه اینکه با منی شهر غریب درس میخونه خوب قطعا ازاد تر بوده و میتونس خیلی کارا کنه اما نکرده و وقتی این صحنه رو ازی مادر بیینه یقینا میشه حق داد ک بشکنه:(((
نتونستم جز گفتنی سری حرف کلیشهای آرومش کنم
جالب اینه مادرش ب صحرا بابت خدای چیزایی گوشزد میکرده ک دخترم با ایمان باش و این حرفا!!!
و خوب طبیعیه کع صحرا بدش بیاد..
نمیدونم اما منم همراه با صحرا سردرگمم.. پدر صحرا تا اونجا ک فهمیدم مرد غیرتی هس و حساسه رو این مسائل!
ب حدی ک شاید بفهمه اتفاقات خیلی بدی بیفته..
نمیدونم تو این وضعیت چیکار کنم
[بخاطر شخصی بودن این مساله اشی جاهایی رو تغییر دادم ]
یادمه نوجوون که بودم .. فک کنم15 16 سالم بود!
عشق نوجوانی و این حرفا :|
از اونا ک ملاکت فقط میشه چشم و ابروی خشگل و تیپ و شاید غروری پسر
خب راحت بگم ک دل بستم:/ یادمه موزیک گوش میدادم
پروفایلشو چک میکردم و..
😂😂😂
خدایی یادم میاد خجالت میکشم از خودم!
شنیده بودم پسر درس خونیه یادمه جو رقابتی تو ذهنم باهاش ساخته بودم
و میگفتم کاشی دانشگاه باشیم با هم😂😂😂
بعدا از طریق یکی فهمیدم ک انگاری بای دختره ارتباط داره نمیدونسم تا چ حد اما مشخص بود رابطه جدی نداره باهاش..
القصه! شکست احساسی خوردم، سعی کردم فراموشش کنم اولش سخت بود ولی بعد ک پخته شدم فقط شد رقیبم و برا همین حس عشقه پرید..
و حالا الان ک شهر دانشجویی هردومون فرسنگها با هم فاصله داره و من
هیچ جایی از ذهنم ، وجودم تعلق نداره بهش.
انگاری بدشون نمیاد بیان جلو 😐و از طریق افرادی رسید ب گوشم
و وقتی ازم پرسیدن حست چیه خودم موندم ک چی بگم
پیچوندم همه چیو و بحثو عوض کردم
و باید بگم میدونید حرفم چیه.. زمان ک بگذره شاید خیلی چیزا عوض شه
تو نوجوونیام فکر میکردم مادرش.. خودش ازم متنفرن..
و حالا..
اما الان خودم موندم ک من موافقم یا مخالف
خیلی از حسای وجودمون ممکنه تغییر کنه.. زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه خیلی چیزا..
ی چیزای پنهانی رو میکنه!ی چیزای خوبی رو بد میکنه! رفیقتو دشمن میکنه! کسی ک خوشت نمیومد ازشو رفیقت میکنه جوری گ اون ادم درد و دلاشو فقط ب تو میگ!
زمان خیلی چیزا رو تغییر میده خیلی چیزا رو.
عدم که همیشه مرگ نیست..
میتونه توقف آدم تو زمانی باشه که لازمه بجنگه!
من اسمشو میزارم عدم..
علت توقف هم میتونه نشات گرفته از عشق باشه، تنبلی باشه..
منطق باشه! یا ؟! ...
نمیدونم اما هرآدمییه جایی میرسه به باتلاق عدم ک لازمه دست و پا بزنه و خلاص کنه خودشو از اون وضعیت..
این وسط به خیلی چیزا! و خیلی کسا چنگ میزنه و هدفش فقط رهایی..
گرچه ب قولی بزرگ "به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد"
پ.ن: این روزا میجنگم با هوس! عقل! زمان! چاره!عشق! و همه چی..
الهی بشه همونی ک باید :)
به نظرم هممون توی یه جایی از زندگی مون قاطع مقابل خودمون وایمسیسیم و میگیم بس کن..
دیشب از اون شبایی بود ک تا خود 4صبح با خودم کلنجار رفتم
خیلی چیزا رو مرور کردم و در انتها به این نتیجه رسیدم
بحثم پوچ بود..
به این نتیجه رسیدم هنوز نفهمیدم کجام!
هنوز متوجه نیستم که اینجای پایی ک من دارم توش قدم برمیدارم راهش این نبود..اصلا چاره اش این نبود..
شاید اصلا من یه عروسک شب خیمه بازی شدم.
باید مواظب خودم و رفتارام بیشتر باشم
چون الان بیشتر تو کانون توجهم و خراب کردم..
جوری ک تیکههای ساختمون دلم هرکدومی ور افتاده..
باید عاقلانه تر باشم
با سیاست تر :|💛
به نظرم چالشی سراسر فکره و ممنون از ایجاد این چالش توسط آقای جواد (وبلاگ سکوت)
و از دعوت آقا امیر هم ممنون :)
میدونم شایدی جاهایی بخونید بگید باشه فهمیدیم دنبال عرفان و این چیزایی😂 اما این تجربه قبل مرگ تو ذهنم اومد و بعد نوشتم. یعنی چیزایی ک حس کردم اگ انجام ندم و بمیرم پشیمون میشم ..
1
تجربه اون لحظهای که بایستم و بگم همونی شد که میخواسم،
این همونی که شد الکی نیستااا همون آدمیکه میخوام شدم
صبور، مقاوم در عین حال مهربان و عاقل
2
موفقیت هنری و علمیم.. برسم ب جایی که در کنار صدای شدیدِ بارون شیر قهوه ام رو بخورم و افتخار کنم به خودم
3
اون جایی که مطمئن باشم خانوادم ازم راضین.. ته خوشبختیم احتمالا تضمین شدس
4
تجربه یه عشقِ سالم و خالص .. در عینِ رسیدن به آرامش
چ عشق مادی و چ عشق معنوی
5
کمک به دلای خسته خانوادههای فقر دار.. و سر زدن ب بچههای بیمار و بی سرپرست و رسیدن بهشون..
رفتن ب خانواده سالمندان و خوشحال کردنشون
6
لذت بردن از تک تک لحظههای حالم و امیدواری همیشه
7
پایبندی به اعتقادات و تفکراتم چ الان چ چندین سال دیگ پیش از مرگم
8
مقبولیت عام (البته به نحو درست :] )
دیگه نمیدونم اما دغدغههای الانم همیناس✌
نمیدونم کیو دعوت کنم😅 ارتباطم خیلی محدوده..
اما همه اونایی که میبینن این پستو
و الخصوص : لیمووو.. اسمارتیز..داداش مهدی(آقای معلممون)🤓..
مستوووور
جناب آبی آسمانی... یک مسلمان.. تیارااا جان..
آلااا و جناب زیتون
و اقای جستار که متاسفانه وبلاگشونو پاک کردند البته
امروز کل اهنگای گوشیمو پاک کردم :|
نوشته بود: نزار موسیقی تو رو بنده خودش کنه
وی کلیپ دیگ که میگفی نفر
ببین حال روحیت با کدام نوع موسیقی خوب میشه و من هرچی فکر کردم دیدم این اهنگایی ک ردیف شده تو گوشیم از احمدوند و تتلو
تا رضا بهرام و..
الان دیگ حالمو خوب نمیکنه فعلا گذاشتمش کنار
چون معتاده اهنگم شاید باورتون نشه اما مداحی دان کردم😁😁
ک وقتایی ک دلم تنگه هندزفری و تنهاییِ اتاقم میشه حداقل مداحی گوش بدم😁
من ادمایی ام ک میمیره واسه اهنگ امیدوارم دووم بیارم
و اینکه اگ مداحی قشنگی میشناسید معرفی کنید بهم چون چن تا بیشتر قشنگ نیافتم تازگی دانلود کردم😁😁
ی عمر بنده اون مدل موسیقی بودم ی تایم کوچیکی هم اینور رو تجربه کنم😝
پذیرای معرفیهاتون تو خصوصی هسم مرسی ازتون💛
مرسی ک هستید و بازم ببخشید ک هیچی نمیگم و کم حرف شدم پیشتون💛💛
ولی قول میدم برسه ب همین زودیا کی دختره قوی برگردم
تلاشمو میکنم
تعداد صفحات : 1