یادمه نوجوون که بودم .. فک کنم15 16 سالم بود!
عشق نوجوانی و این حرفا :|
از اونا ک ملاکت فقط میشه چشم و ابروی خشگل و تیپ و شاید غروری پسر
خب راحت بگم ک دل بستم:/ یادمه موزیک گوش میدادم
پروفایلشو چک میکردم و..
😂😂😂
خدایی یادم میاد خجالت میکشم از خودم!
شنیده بودم پسر درس خونیه یادمه جو رقابتی تو ذهنم باهاش ساخته بودم
و میگفتم کاشی دانشگاه باشیم با هم😂😂😂
بعدا از طریق یکی فهمیدم ک انگاری بای دختره ارتباط داره نمیدونسم تا چ حد اما مشخص بود رابطه جدی نداره باهاش..
القصه! شکست احساسی خوردم، سعی کردم فراموشش کنم اولش سخت بود ولی بعد ک پخته شدم فقط شد رقیبم و برا همین حس عشقه پرید..
و حالا الان ک شهر دانشجویی هردومون فرسنگها با هم فاصله داره و من
هیچ جایی از ذهنم ، وجودم تعلق نداره بهش.
انگاری بدشون نمیاد بیان جلو 😐و از طریق افرادی رسید ب گوشم
و وقتی ازم پرسیدن حست چیه خودم موندم ک چی بگم
پیچوندم همه چیو و بحثو عوض کردم
و باید بگم میدونید حرفم چیه.. زمان ک بگذره شاید خیلی چیزا عوض شه
تو نوجوونیام فکر میکردم مادرش.. خودش ازم متنفرن..
و حالا..
اما الان خودم موندم ک من موافقم یا مخالف
خیلی از حسای وجودمون ممکنه تغییر کنه.. زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه خیلی چیزا..
ی چیزای پنهانی رو میکنه!ی چیزای خوبی رو بد میکنه! رفیقتو دشمن میکنه! کسی ک خوشت نمیومد ازشو رفیقت میکنه جوری گ اون ادم درد و دلاشو فقط ب تو میگ!
زمان خیلی چیزا رو تغییر میده خیلی چیزا رو.