یه شب بهم خیلی یوهویی گفت دلش گرفته و میخواد یه سری حرفا که ته دلش سنگینی میکنه بگه بهم..
حال روحیم اون شب چندان خوب نبود اما خب صحرا همیشه برام فرق داشت
اسم اصلیش چیز دیگس اما همیشه تو خلوتمون صحرا صداش میکنم:)))
اما بعد حرفاش حس کردم کاشکی بهونه میاوردم و نمیشنیدم چون منم همراه باهاش شکستم ..
برام گفت از اون شبی که ناخوداگاه تو گوشی مادرش پیامی مرد غریبه میبینه..
و متوجه میشه مادرش ب صورت مجازی بای مرد متاهل که نسبتا کهن سنه!!!! در ارتباطه.. گف ک پرخاشگر شده با مادرش و نمیتونه وضعیت رو تحمل کنه..
فهمیده بود ک مادرش با اون مردی روز از ماه رو قرار گذاشتن ب یاد هم گل بخرن و کیک درست کنن!!!!!!
صحرا برام نوشت و گفت که از گل هم متنفره! از کیک و همه چی..
میگف مادرم مدام سرش تو گوشیه و از اینستا تا همه چی رو رمز بندی کرده:(
حالم خیلی بهم ریخت..
صحرا تویی خانواده ظاهر سنتی بزرگ شده اما ب واسطه اینکه با منی شهر غریب درس میخونه خوب قطعا ازاد تر بوده و میتونس خیلی کارا کنه اما نکرده و وقتی این صحنه رو ازی مادر بیینه یقینا میشه حق داد ک بشکنه:(((
نتونستم جز گفتنی سری حرف کلیشهای آرومش کنم
جالب اینه مادرش ب صحرا بابت خدای چیزایی گوشزد میکرده ک دخترم با ایمان باش و این حرفا!!!
و خوب طبیعیه کع صحرا بدش بیاد..
نمیدونم اما منم همراه با صحرا سردرگمم.. پدر صحرا تا اونجا ک فهمیدم مرد غیرتی هس و حساسه رو این مسائل!
ب حدی ک شاید بفهمه اتفاقات خیلی بدی بیفته..
نمیدونم تو این وضعیت چیکار کنم
[بخاطر شخصی بودن این مساله اشی جاهایی رو تغییر دادم ]